Movies, Chocolate and Hot Tea

The title is not responsible for the blog content.

Movies, Chocolate and Hot Tea

The title is not responsible for the blog content.

Movies, Chocolate and Hot Tea

توضیحی وجود ندارد. آنچه در پی می اید همه تفسیر است.

برای درخواست رمز لطفا آدرس ای میل یا وبلاگ معتبر خود را در کامنت خصوصی قید کنید. البته تضمینی نیست که رمز برای همه ارسال شود. وبلاگ تازه تاسیس هم قبول نیست.
Sexism, Racism, Ageism and Homophobia
Are not welcome in this area

بایگانی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ مهر ۰۲ ، ۲۱:۳۴

 خانه سیاه است 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۲ ، ۱۴:۴۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ مهر ۰۲ ، ۱۱:۰۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۱۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۵۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۱۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۳۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۵۰

بعد از مدتها بی خوابی آمده سراغم. الان باید حوالی ساعت سه و نیم صبح باشه و من بیدارم و وقتم را به بطالت محض می گذرانم. پنج یا شش عطسه فیل افکن مشکوک و دو سه سرفه مشکوک تر از من صادر شده که صدورشان بی خوابی ام را تشدید کرده. زیاد از وضعیت موجود ناراضی نیستم. احساس می کنم که مریضی هم برام لازم بوده یک مدت زیادی خوش گذراندم. الان هم دماغم سوخت. جوری سوخت که سوز دلم فراموششم شد. گفتم که مریضی برام لازم بوده. 

امشب، یعنی همین الان که ساعات پایانی شبه زده به سرم که براتون داستانی تعریف کنم. داستان که چه عرض کنم از گذشته خودم بگم، از روزگاری بگم که به اندازه کافی زده بود به سرم که عاشق دوست برادرم بشم که جوانی بود به غایت دراز و بدترکیب. الان که به آن روزها فکر می کنم از خودم و احساسات افسار گسیخته ام حال شرم بهم دست می ده. انقدر شرمنده می شوم که جرات تعریف کردن داستان را از دست می دهم. دلم می خواهد بنویسم اصلا بیخیال اما حرفی که زده شده را نمی شه نصفه نیمه گذاشت. شما بگید حماقت بدتره یا بی شعوری؟ 

خوب آدم احمقی که من باشم حول و حوش نوزده سالگی عاشق دوست برادرم شدم که علاوه بر قد دراز آتیه بلندی هم داشت آخه دانشجوی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی بود و به ریخت و قیافه اش می آمد که برای خودش کسی بشه. کسی هم شد. اسمش را نمی برم چون با کوچکترین اشاره فوری پیداش می کنید و درسته که من در شرایط فعلی به خونش تشنه هستم اما انقدرها هم تشنه نیستم اصلا چه خودش چه خونش هر دو حال بهم زن هستند. آخه غیر از دو جفت چشم آبی، یک خرمن موی طلایی، صدایی بسیار خوشایند، و همانطور که گفتم قد دراز چیز دیگری نداشت و سراپا عیب و ایراد بود. بدتر از من دندان هایی کج و کوله، پوستی پر از جوش ( یک چیزی میگم یک چیزی می شنوید) و استعدادی خدادادی برای چاقی داشت. شاید باهوش هم بود، چون در هر حال سرعت بالایی برای پیمودن مدارج علمی داشت اما تمایلات مذهبی افراطی اسیرش کرده بود. انقدر دیوانه بود که وقتی تلفن می کرد نمی گفت الو یک دفعه می گفت سلام. در هر حال اسم اصلی اش را فراموش کنید چون حتی پدر مادرش هم از آن اسم استفاده نمی کردند و صداش می کردند امیر. 

احتمالا می دونید که در آن های سالها ( یعنی هزار سال پیش، دوران پارینه سنگی پیشااینترنت و این حرف ها) در حال و هوای عاشقی بودن قواعد مسخره ای داشت که عشاق دیوانه ای چون من تا بن دندان به آن وفادار بودند. مثلا عاشق قرار بود خفه خون مرگ بگیره و حرفی نزنه تا معشوق بعد از دریافت تشعشعات نادیدنی عشق اشارتی بزنه که بعله دریافت شد. من هم برای مدت ها سکوت می کردم و در نتیجه کارهای ابلهانه ای ازم سر زد. یعنی وقتی حرف نزنی و مثل آدم رفتار نکنی به جاش کارهای ابلهانه ازت سر می زنه. از من به شما نصحیت، اگر عاشق کسی شدید حرف بزنید جانم حرف بزنید. از سرنوشت من عبرت بگیرید که به جای حرف زدن کتاب می خریدم، خودنویس کادو دادم و در خفا آخ کشیدم! خاک بر سرم که هیچ اشارتی دریافت نکردم ولی خوب چرا اشاراتی هم دریافت کردم که معنی برعکس داشت. مثلا آن بیشعور هر جا که می شد، مثلا روی شیشه میز، کناره روزنامه، ورق های باطله و کاغذ نازکی که دور پرتقال می پیجیدند حرف میم را می نوشت که گویا اشاره داشت به دختری که دوستش داشت و اسمش مینا بود. کله نیمه پوک من اما از درک این اشارات قاصر بود. خیلی برام سخته که بنویسم این میم ها را چطوری توجیه می کردم. می ترسم از من ناامید بشوید ولی خوب کیفیت عشق یک طرفه همینه آدم باعث شرمندگی خودش می شه. اصلا مرده شور آن سالهای نکبت بدون اینترنت را ببرند! 

گذشت و روزگار هر چه بد داشت در حق ما کرد و در جایی که ایشان گاه و بیگاه هوار می کشیدند که همسر دکتر باید دکتر باشه زد و ما شیمی قبول شدیم و یواش یواش دستمان آمد که تا آن زمان غرق اشتباه بودیم و حواسمون نبوده. عاشق ناکام از یک جایی به بعد به موجود خطرناکی تبدیل می شه. فکر می کنم آبجی تون هم استثنا نبود و یواش یواش هیولایی شد. هنوز هم رد پایی از آن هیولا باقی است. گاهی بیدار می شه و از این چیزی که شما فکر می کنید خیر سرش عقل داره تبدیل می شه به ...اصلا بی خیال بهتره بیشتر از این آبروی خودم را نبرم فقط همین را بدانید که یک جای دل و روح من خاصیت سنگ را پیدا کرد. اصلا مرده شور آن سالهای نکبت بدون اینترنت را ببرند!

حالا چی شد این حرف ها را زدم؟ این داستان تکراری مزخرف هم شد قصه؟ قبول دارم. اگر از اساس حرفش را نمی زدم بهتر بود ولی علیرغم همه این دری وری ها نکته بامزه ای هم این وسط مسطها اتقاق افتاد. یک سالی بود که بین داداشم و دوستش بهم خورده بود. سر مسائل سیاسی عقیدتی زده بودند به تیپ و تاپ هم. بین شون که شکرآب شد رفت و آمدشون هم به خاطرات پیوست. من بینوا هم دل و عقل سوخته مشغول شیمی خواندن بودم و در هپروت خودم غرق شده بودم. زد و شبی از شب ها که تهران بودم و از قضا تنها مانده بودم تلفن زنگ زد. زنگ زد و من برداشتم، اونی که پشت خط تلفن بود خیلی شنگول و شاد گفت: "سلام من امیرم"من هم در کسری از ثانیه جواب دادم : " خوب امیر باش!" بعد با شدت هر چه تمام تر گوشی را گذاشتم سرجاش. 

باید بگم تا همین دیشب فکر می کردم که طرف مزاحم تلفنی بوده ولی دیشب که صدای "سلام من امیرم" در گوشم تکرار شد و ته مانده هوشم آمد به کمک آمد این شک قدیمی در من زنده شد که آره شخص خود ایشون زنگ زده بودند. چرا زنگ زده بودند؟ نمی دونم. امیر مذکور با همان میمی که اسمش را این ور و آن ور می نوشت ازدواج کرد. الان هم امپراطوری خودشون را بهم زده اند. خوش به حالشون.

از ته مانده هوش گفتم، بگذارید از ته مانده دل هم بگم که چشمم کماکان به دنبال آدم های دراز چشم آبی، موطلایی ماند آنقدر ماند که وقتی دیدم کامی هم صاحب چشمانی آبی است معطلش نکردم و ازش خواستگاری کردم! آره من از کامی خواستگاری کردم و کامی هم نگذاشت و نه برداشت و گفت باید برام گل بخری و بیایی خواستگاری. من هم گل خریدم و با خانواده ام رفتم خواستگاری اش. پدر مادرش هم سخت نگرفتند. نه مهریه خواستند، نه عروسی مفصل.

آخرهای سال  1387 وقتی با کامی رفته بودیم فروشگاه شهروند آرژانتین امیر مذکور را دیدم که ترولی به دست بین ردیف کالاها می چرخید، کماکان دراز بود و چشم آبی اما موهاش کمی سفید شده بود از آن رنگ طلایی درخشان افتاده بود. شکم بهم زده بود و با آن قد و بالا هیبت غول بی شاخ و دمی را پیدا کرده بود که بیا و ببین. به کامی یواشکی نشونش دادم و گفتم که ببین فلانی اونجاست. کامی هم ترولی را هل داد و انقدر این ور آن ور کرد تا جلوی  طرف در بیاد. یک نگاه بهش کرد، با خونسردی برگشت و گفت :" من که خیلی خوشگلترم" و با قری پنهان در کمر رفت سراغ بقیه خریدش. 

فکر کنم این پاراگراف آخر را در بلاگفا تعریف کرده بودم. ببخشید دیگه داستانمون هم مثل دوران بدون اینترنت بسی عتیقه بود. الان ساعت پنج و نیم صبحه و من دارم هذیون می گم. عطسه ها هم رسما به بیماری تبدیل شد. پای راستم هم ورم کرد. من برم پی کارم که اصولا خر ما از کرگی دم نداشت. 

امیدوارم هر جا که هستی دل و شعورت مثل من سوخته باشه. فقط یادت باشه سه هزارتومان سال 1375 به مامان من بابت پول بلیط هواپیما به مشهد بدهکاری بیشعور. 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۰۴:۵۱