Movies, Chocolate and Hot Tea

The title is not responsible for the blog content.

Movies, Chocolate and Hot Tea

The title is not responsible for the blog content.

Movies, Chocolate and Hot Tea

توضیحی وجود ندارد. آنچه در پی می اید همه تفسیر است.

برای درخواست رمز لطفا آدرس ای میل یا وبلاگ معتبر خود را در کامنت خصوصی قید کنید. البته تضمینی نیست که رمز برای همه ارسال شود. وبلاگ تازه تاسیس هم قبول نیست.
Sexism, Racism, Ageism and Homophobia
Are not welcome in this area

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۱۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۰۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۱۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۰۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۵۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ دی ۰۲ ، ۱۰:۵۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ آذر ۰۲ ، ۱۱:۰۴

برای نوشتن این پست طبق معمولی که باید تا به حال دستتون آمده باشه در ذهنم خطابه بلند ردیف کردم که چرا نمی نویسم بعد دیدم تمام آن خطابه را می توان در یک جمله سرهم کرد و خلاص: من خیلی خسته هستم. 

البته خلاصی به آن معنا که در فکر شماست وجود نداره. نشانه اش هم همین پست، یک روده درازی (این اصطلاح واقعا از کدوم گوری آمده؟) مفصل در شرح اینکه من چه مرگمه، چرا خفه خون گرفته ام، این لوس بازی چیست و از همین دست لاطائلات. اما همین الان جلوی خودم را می گیرم. خستگی احتیاج به توضیح نداره. روحا فشرده و جسما به فنا رفته ام و انگاری این تو بمیری از آن تو بمیری های قبلی نیست. الان براتون میگم. 

حقیقتش را بخواهید دست راست و چپم هر دو نفله و داغون شده اند. هر چند دو پای بنده قوی و ورزیده است و فی المثل اعمالی ازشون سر می زنه که از پای جوون بیست ساله سر نمی زنه، (البته جوان بیست ساله شهر نشین تنبل)، دو دست بنده کلا مزخرف و به درد نخورند. اصلا دستان من به ریختم نمی اد. دو تا چوب دراز که انگاری عوضی به جای اینکه به هیکل یک آدم لاغر بنشینند روی تن یک خرس قطبی درآمده اند (اجازه بدهید خرس قطبی باشم این را از من نگیرید). البته در ظاهر این جوری ها هم نیست اما واقعا دستان بی خاصیتی دارم. نشان به آن نشان که همین الان مفصل آرنج دست راست در صورتی که نسبت به میز تحریرم زاویه ای غیر از زاویه معمول بگیرد حسی مثل برق گرفته ها به من القا می شود. بعله بعله می دونم نقطه ای در آرنج هست که در صورت ضربه دیدن جد و آباد آدم را تا نزدیکی های چشم بالا می اورد اما برای من این نقطه نه آن نقطه آشناست و نه درد حاصل دردی که شما هم ممکن است تجربه کرده باشید. خلاصه که تکیه دادن آرنج به میز شده دردسر. هر جا باشم و آرنجم به آن زاویه منحوس نزدیک شود جیغ می کشم. می خواهد در منزل باشه می خواهد هر جای دیگه که میز هست و زاویه برقرار می شه. دست چپم هم که هیچ اصلا معلوم نیست چه مرگشه. برای خودش می زنه و می رقصه و من را متالم می کنه. من از رقص ناشیانه و زدن ناهمگون متنفرم و دست من استاد هر دوی این توانایی های به درد نخوره. 

خوب دیگه از حقیقت براتون چی بگم؟ اگر من را تا الان نشناخته باشید باید عذرتان را بخواهم و رمز وبلاگم را عوض کنم که همه می دونند که آبجی تون در پائیزی که گرم و خشک باشه دنیا و عمر را به فناک رفته می بینه. شما این موضوع را نمی دونستید و تعجب می کردید که چرا من نمی نویسم؟ کجای روزگار نوشتن داره وقتی در ماه آذر دما مثبت هفده درجه است و قطره ای باران از ابر خاکستری بی خاصیت نازل نمی شه؟ کجا می شه از زیبایی دنیای فانی حرف زد وقتی به جای برگ زرد خزان ارواح بلاتکلیف اوراق درختان هنوز به شاخه های بلاتکلیف چسبیده اند و مثل من قاطی کرده اند که چرا. این پائیز رسما روح من را به زنجیر کشیده و اعضا و جوارح من را به اعتراض واداشته که چرا. چرا هوا سرد نمی شه، چرا بارون نمیاد، چرا به جای باد پائیزی وارونگی دما رخ می ده و چرا تهران زشت تر از هر عجوزه هزار دامادی اجازه داده از در و دیوارش نکبت و غم بباره؟ که نه کسی به حرف برگ خزون اهمیت می ده و نه به دل سیاه من. 

فعلا از همه شما دوستان بهتر از برگ گل عذر می خواهم که جان و توانایی نوشتن ندارم. می نویسم اما اگر دیدید کامنت های شما بی جواب مانده به دل نگیرید که هر چه بنویسم کافی نخواهد بود. 

میله جان کامنتت خصوصی اینها بود. ممنونم. 

فعلا عزت زیاد 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۲ ، ۲۳:۰۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ آذر ۰۲ ، ۱۱:۴۲

در امر مقدس نوشتن اهمال کاری می کنم چون حوصله ندارم. چندی پیش یکی از دوستان محترم به من گفتند که گاهی اوقات احساس می کنند که وقتی در این وبلاگ کامنت می گذارند احساس امنیت کامل همراهشون نیست. بعضا یکی پیدا می شه یک چیزی میگه که آدم نه تنها خوشش نمی اد یعنی ذهنیتش با کامنت دیگران همراه نمی شه، بلکه واقعا حس می کنه که اینجا امنیت لازم برای نظر دادن نداره. خلاصه که پیش میاد که اوضاع از کف به در بشه و احتیاط جای خلاقیت را بگیره. 

راستش من هم دوست ندارم کلمات و اشاراتی را که در اینجا به کار می برم در متن دیگه و به منظور دیگه جای دیگر هم ببینم. اصلا این وبلاگ به خاطر این موضوع رمز دار شد تا اگر زمانی نوشته های خودم را گوگل کردم سر از سایت های تبلیغاتی برای محصولات جنسی در نیاورم، حالا کپی کردن فکر و نظر برای بقیه وبلاگ ها پیشکشم! اصلا دست کسی که به نوشته های من ارجاع می ده درد نکنه ولی وقتی این ور و آن ور ارجاعات لحن گوشه کنایه  و مسخره کردن  پیدا می کنه، وسواس ذهنی بیچاره ام می کنه و برای کسی که می دونه وسواس ذهنی یعتی چی توضیح اضافه لازم نیست. 

اوضاع و روزگار هم در مرز افتضاح و فاجعه است. نمی شه با بدبختی های ساری و جاری شوخی کرد، نمی شه در این شرایط از من و اوضاع شلغمی ذهنم حرف زد، نمی شه گنده ....وز شد و از فلسفه و تاریخ جوری حرف زد که انگاری حالیمه، و مسلما نمی شه این حقیقت را هم نادیده گرفت که آبجی تون در مرز افسردگی است و دلش دیگه هیچی نمی خواهد. آرزوهاش ازش دور شده اند و رویاهاش به فناک رفته اند. مدام به این موضوع فکر می کنه که کاش پنگوئن بود و آدم نبود، شیر گرسنه بیشه های خشک بود و آدم نبود، روباه دشت های پر از برف بود و آدم نبود، گرگ تایگا بود و آدم نبود و خلاصه آدم نبود و اینقدر وهم برش نمی داشت که مرکز دنیاست. با خیال راحت در آب های سرد شیرجه می زد، اگر گیرش می آمد گاو های کوهان دار را می درید، کبک های سر به هوا را یک لقمه چپ می کرد و به دنبال شکار در بین درختان یخ زده می دوید و در شب های سرد و بلند زوزه می کشید. 

زندگی با این حجم تدبیر برای پیدا کردن معنا و مفهوم ابلهانه به نظر می اد اما لاک محافظ خوبی از سرما و گرما به ما داده. به جای آن اما امنیت و اطمینان، و لذت بردن از نفس بودن را از ما گرفته. خوش به حال قهرمانان ازمنه قدیم که بند هیچ قید اجتماعی ای نبودند و به خاطر نزدیک شدن به تجربه زندگی در حیات واقعی بی ترس و لرز به دل مخاطرات طبیعت می زدند. ما در عوض ماندیم و لذت ناب و بی معنای بودن را با دست و پا زدن برای یافتن معنی و مفهوم طاق زدیم و در نهایت این طاق بر سرمان خراب شد و ما کماکان زیر بار این ویرانه ها انگشت به دهان مانده ایم که چرا. 

من هم احساس امنیت نمی کنم. 

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۲ ، ۱۰:۱۶