Movies, Chocolate and Hot Tea

The title is not responsible for the blog content.

Movies, Chocolate and Hot Tea

The title is not responsible for the blog content.

Movies, Chocolate and Hot Tea

توضیحی وجود ندارد. آنچه در پی می اید همه تفسیر است.

برای درخواست رمز لطفا آدرس ای میل یا وبلاگ معتبر خود را در کامنت خصوصی قید کنید. البته تضمینی نیست که رمز برای همه ارسال شود. وبلاگ تازه تاسیس هم قبول نیست.
Sexism, Racism, Ageism and Homophobia
Are not welcome in this area

بایگانی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ مرداد ۰۳ ، ۱۷:۵۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ مرداد ۰۳ ، ۰۸:۰۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۳۱

درگیر شدن با مسئله هویت شخصی و جمعی کار آسونی نیست. چقدر باید سخت باشه که هر لحظه بودن خودت و جامعه ات را لرزان و سست ببینی. ولی چه می شه کرد. بودن مسئله ای برامده از جزم و قطعیت نیست. بودن عین نبودن مسئله ای غیرقابل حل و توضیحه. ما هستیم و باید هر ثانیه با این مسئله روبرو باشیم که هیچ دو ثانیه ای شبیه بهم نیست. 

حالا در بینابین این بودن و نبودن که رنگ و روی فلسفی اش نشان از هیچ قطعیتی نمی ده، ماندن و نازیدن به توهمات شناختی از خود حقیقتا خنده داره. خنده دار چون گاهی تلخی بیش از حد حقیقت را فقط با ضرب و زور خنده می توان تحمل کرد. پس بگذارید بخندیم به تمام چیزهایی که به آن می نازیم. به دین و باور، به شرف و حثیت، به آبرو، به تاریخ، به سوابق مشعشع، به کتاب هایی که به خاطر بند شدن به هویتی خاص بهشون بند شدیم، به باورهایی که فکر کردیم نهایت بهروزی را برامون به ارمغان می اورند، به شرفنامه های اخلاقی و مرام نامه های معرفتی، به تذکره نامه ها و وصایا، به کتاب های تاریخ و مافیها و به هر چیزی که فکر کردیم کمک مون می کنند با آن ثانیه های به هم ناشبیه راحت تر کنار بیاییم. اره بهتره به همه این حرف ها بخندیم. 

لابد از یک جایی به بعد زندگی می شه دلیلی برای ماندن و پیدا کردن چیزهایی که مضحکه محسوب می شوند، که در ان لحظات وقتی به رفتن و نبودن فکر کردیم دلمون خوش باشه که باقیمانده ها غرق مضحکه ای هستند که هنوز کشفش نکرده اند. حقیقتا ماندن و دیدن این که بالاخره همه متوهمین خواهند دید یا با تمام وجودشون حس خواهند کرد که ( به قول خدا می دونه کی ) " هر آنچه محکم و قوی است دود می شود و به آسمان می رود"خیلی خوشاینده. من که خوشحال می شوم فرو ریختن دیوار کج باور آدم ها را ببینم. شما به دل نگیرید. من لابد مرض دارم. 

چی میگفتم؟ چقدر باید سخت باشه؟ آره برای شمایی که به ندیده ها و تجربه نکرده هات بیشتر از واقعیت ملموس و مادی اعتقاد داری، باید روبرو شدن با واقعیت سخت باشه. برای شمایی که دروغ را راحت تر از حرف زاست می پذیری، تجربه فرو ریختن دیوار کج باورهای کج اسان نخواهد بود راستی اینها را نگفتم که زیرپوستی اشاره کرده باشم باور من درسته، من رفتم و دیدم، من تجربه کردم و اندوختم، و باور من دیوار صافه که کنار کوچه حقیقت رفته باشه بالا. نه جانم. اینطورها هم نیست. من فقط فرو ریختن دیوار را تجربه کردم. زیاد جالب نبود. آوارش حقیقتا سنگین و صدای فروپاشیدن گوشخراش بود. این فقط ایمان نیست که دود می شه. زمان و عمرماست که به پای این اتفاق دود می شوند. به خودت می ایی و می بینی که راه عمده را رفته ای و باقیمانده چیز دندان گیری برای شروع دوباره نیست. که ای کاش ایمان می ریخت و می پاشید ولی ما فرصت ساختن و بلند شدن را هنوز در انبان داشتیم. بدی و سختی اش همین جاست. دیگه وقتی برای اختراع دوباره چرخ باقی نمی مونه. 

 

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۳ ، ۰۷:۴۵

اخیرا خودم را درگیر خواندن کتابی کرده ام که مثلا خیر سرش خیلی جدی و مهمه و خوب واقعا هم هست اما نه انقدرها که فکر می کنه. عنوانش هم مثل کتاب هایی از این دست دو بخشه: 

What Went Wrong?: Western Impact and Middle Eastern Response 

این کتاب شاید ترجمه شده باشه اما من اخیرا دز گنده...وزی ام زده بالا و کلا فارسی خواندن را منوط به وبلاگ خوانی کرده ام. آره سواتم که هنوز ته چاهه اما ادا اطوارم سر کشیده به فلک. حالا بگذریم. دارم این کتاب را با سرعت لاک پشتی پیر و سرگشته می خوانم و هر از چندی چند تا فحش آبدار به جاناتان می دهم. بعد پشیمون می شم و از فرافکنی دست می کشم، مسئولیت بی سواتی ام را می پذیرم و بر می گردم به کتاب. حیران می شوم که چطور ندانسته و نخوانده واو به واو حرف های برنارد لوئیس را رساله دکترام انعکاس داده ام و عرق شرم به صورتم می شینه که چرا من این پیرمرد هاف هافو که تا سن صد سالگی مثل اسب، بی وقفه به مسلمانان می تاخت را جدی نگرفته بودم. حالا از برای پرداختن بهای این غفلت عظیم، خودم را خار و سبک کرده و کنار یک مشت ابله تر از خودم نشسته ام و شاگردی استادانی را می کنم که از برنارد لوئیس بیزارند و حاضر نیستند قبول کنند که این جهود هاف هافو همچین بیراه هم نگفته. یک جای کار اشتباه شده و اما به جای جبران، شمشیر از رو بستیم و دخل هر چه اسلام و مسلمان بود را به بهای انتقام گیری از استعمارگران فاسد در آوردیم و بعد تو سر زنان در تلاش برای جستن از منجلابی به اسم خاورمیانه به دامان همان استعمارگران پناه بردیم که تو را به خدا بیایید و اجازه بدهید در آستان امن ممالک شما لحظه ای آسوده باشیم. آنها هم شلاق پشیمانی از تاریخ استعمار بر پشت کوبان، بدون اینکه سرزنش مون کنند که خوب خود فلان شده تون بودید که استقلال، مدرنیتی، و دموکراسی می خواستید به ما چه حالا نمی توانید از ابزارهای ذهنی و عقلی مدرن استفاه کنید، راهمون بدهند و تحمل مون کنند تازه به ما شهروندی هم عطا کنند. 

آره داشتم میگفتم که اخیرا از برنارد لوئیس خوشم آمده هر چند هیچ کس از کله گنده های علمی این خراب شده از ایشون خوشش نمی اد. حتی بهش فحش هم می دهند چرا که ایشون راه حل کشورهای پر دردسری مثل ایران را در تجزیه می دید، یا یک همچون چیزی چون من هنوز به این قسمت داستان نرسیده ام. 

من به اون جای داستان رسیده ام که مسلمانان در روزگاری که اندکی چشمشان به تفاوت های موجود بین ممالک فلک زده خودشان و اروپا آشنا شده بود، نسبت به فرهنگ متفاوت غرب در تعامل با زنان چه احساسی پیدا کرده بودند. مثال هایی که برنارد لوئیس میاره بیشتر از تاریخ عثمانی است. رفته سفرنامه ها گزارش ها نامه های ترک هایی که از اروپا دیدن کرده بودند را خوانده و برای ما از مراتب گشادی دهان آنان در مواجهه با امور غریب و عجیب نوشته. آره ما به اینجا رسیده ایم، چهار تا فحش به خودمان می دهیم و چهل تا به اجداد بی شعورمان که تا این میزان در گمراهی به سر می بردند و به گمراهی خود مفتخر بودند.

واقعا مثل اینکه ضلال مبین بد جایی نباشه. یعنی واقعا بعد از این همه استعانت از قادر متعال هنوز باید والضالین باقی مانده باشیم؟

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۰۳ ، ۲۰:۴۶

متاسفانه هر چه بیشتر از ننوشتم در اینجا می گذره، برگشت و از سر گرفتن ماجرا سخت تر می شه. بدتر از آن اینکه از ننوشتن در این فضا ناراحت نیستم. برای گفتن چرا و به چه علت اجازه بدهید یک کم برگردم عقب. تصمیمم برای نوشتن از یک سال و نیم پیش ماجراهای مهسا امینی شروع شد. آن موقع بود که احساس کردم بهتره برای مدتی طولانی گم به گور بشم. راستش حوصله، توان و صبرم برای تحمل کم شده بود. هنوز هم به هیچ کدام از ابزار روحی سازشمندی مجهز نیستم. نه حوصله دارم آسمان و ریسمان ببافم، نه توان ذهنی مقابله با نظرات مخالف در من باقی است و نه برای حماقت های گاه و بیگاه بقیه وقت دارم. ولی دروغ چرا که گاهی هم با خودم از حیف شدن وقت و اندیشه ای که صرف اینجا می شه میگم و به این نتیجه می رسم که ولش کن. غیر از یافتن دوستان خوب، چه بهره ای دیگری از وراجی در اینجا برده ام؟ تقریبا هیچ. بهره که سهله گاهی فقط حرص خورده ام و از عمر خودم کاسته ام. گاهی هم یکی پیدا می شه کامنت مزخرفی پای نوشته هام میگذاره و اوج نفهمیدن های خودش را در تاختن به نوشته های من پیدا می کنه. من هم روم نمی شه که کلفت بارش کنم، بلدم فقط روم نمی شه. 

این دست مثالها که زیاد می شوند به نتیجه ای می رسم که می بینید. حالا حالاها هم مونده تا آن سبک نوشتاری مورد پسند شما از روح و روان آزرده من بیاد بیرون که باور کنید اگر نیاد هم اتفاقی نمی افته. اصلا این سبک نوشتاری دیگه خریداری نداره. خود من در اینستاگرام بازخورد بهتری از دوستانی که به دقت گزیده و انتخاب کرده ام دریافت می کنم در کمتر از بیست و چهار ساعت هم تکلیف بازخوردی هر پست مشخص می شه. من هم آنجا آدم دیگری هستم. خلاقیت کمتری در نوشتار و مزه پراکنی بیشتر درتصویر بهم می رسونم و خدا بده برکت که سوژه برای انگولک کردن کم نیست. 

بین خودمون باشه که ته دلم احساس می کنم کامشین مرده و من هم سوگوارشم. سوگوار تمام خوش باوری ها و روشن بینی های بی حاصلش هستم. سوگوار آن هپروتی ملنگی هستم که دنیا را به کام و ایام را به وفق مراد می دید و اینجا را پر می کرد از خواب های دیده و رویاهای نادیده. از اندیشه های تازه و کهنه، از افکار پوسیده و نرسیده. خوش باوری که پذیرش سختی براش آسون بود، به بشکنی گریه اش می گرفت و به همان سرعت هم می خندید. این وسط یک چیزی آمد و روحش را مسموم کرد و به تدریج دخلش را آورد. آره واقعا کامشینی که شما می شناختید مرد و متاسفانه کسی جاش را پر نکرد. یعنی کس خاصی که شیرین عقلی اش منشا نوآوری و شعور درش باشه دیگه ازش حاصل نشد. آدم ها شدند سوژه های برای ترسیدن و گریختن. دنیا شد مکان خدعه و نیرنگ و جامعه شد لجنزار بدعهدی ها و بی وفایی ها....

آیا دلیل همه این نابودی ها، از یاد رفتن ها، ناکامی ها، و سوگواری ها مسائل سیاسی روز بود؟ شاید. آره شاید چون این  مسائل سیاسی روز بود که پرده از همه چی برداشت که نشان داد در چه پلشتی بیحد و حسابی زندگی می کنیم، که دلها چه تاریک و روح ها لنجزار چه عفریته ای است. ولی شاید هم نه که ما از اساس تحفه ای که بشود روی شعور و فهمش حساب باز کرد نبودیم. آره نبودیم اگر بودیم این همه تاریکی، و لجن و عفریته در آن بهم نمی رسید. چرا با خودمون رو راست نیستیم تاریکی از درون ماست. 

خدا را چه دیدی شاید یک روز حالم خوب شد. 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۳ ، ۲۰:۱۱

مطلبی که در مورد سریال پایتخت نوشته بودم ذخیره است و هنوز منتشر نشده 

احتمالا منتشر هم نخواهد شد. 

فعلا این وبلاگ به روز نخواهد شد

تا زمانی که اخلاقم بهتر بشه و حالم جا بیاد و بتوانم حداقل هفته ای دو پست هوا کنم. اینجوری باری به هر جهت ماهی یک بار نوشتن به نظر مسخره میاد. 

سابقه نوشتن در این وبلاگ به ده سال رسیده و من یک کم از هیبت ده ساله اش ترسیده ام

ترسم که ریخت برمی گردم. دوست داشتید کامنت بگذارید بحث و صحبت را با چاشنی اخلاق جدیدم در نظرات خوانندگان ادامه می دهیم. 

۱۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۱:۱۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۱۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۰۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۱۴