درگیر شدن با مسئله هویت شخصی و جمعی کار آسونی نیست. چقدر باید سخت باشه که هر لحظه بودن خودت و جامعه ات را لرزان و سست ببینی. ولی چه می شه کرد. بودن مسئله ای برامده از جزم و قطعیت نیست. بودن عین نبودن مسئله ای غیرقابل حل و توضیحه. ما هستیم و باید هر ثانیه با این مسئله روبرو باشیم که هیچ دو ثانیه ای شبیه بهم نیست.
حالا در بینابین این بودن و نبودن که رنگ و روی فلسفی اش نشان از هیچ قطعیتی نمی ده، ماندن و نازیدن به توهمات شناختی از خود حقیقتا خنده داره. خنده دار چون گاهی تلخی بیش از حد حقیقت را فقط با ضرب و زور خنده می توان تحمل کرد. پس بگذارید بخندیم به تمام چیزهایی که به آن می نازیم. به دین و باور، به شرف و حثیت، به آبرو، به تاریخ، به سوابق مشعشع، به کتاب هایی که به خاطر بند شدن به هویتی خاص بهشون بند شدیم، به باورهایی که فکر کردیم نهایت بهروزی را برامون به ارمغان می اورند، به شرفنامه های اخلاقی و مرام نامه های معرفتی، به تذکره نامه ها و وصایا، به کتاب های تاریخ و مافیها و به هر چیزی که فکر کردیم کمک مون می کنند با آن ثانیه های به هم ناشبیه راحت تر کنار بیاییم. اره بهتره به همه این حرف ها بخندیم.
لابد از یک جایی به بعد زندگی می شه دلیلی برای ماندن و پیدا کردن چیزهایی که مضحکه محسوب می شوند، که در ان لحظات وقتی به رفتن و نبودن فکر کردیم دلمون خوش باشه که باقیمانده ها غرق مضحکه ای هستند که هنوز کشفش نکرده اند. حقیقتا ماندن و دیدن این که بالاخره همه متوهمین خواهند دید یا با تمام وجودشون حس خواهند کرد که ( به قول خدا می دونه کی ) " هر آنچه محکم و قوی است دود می شود و به آسمان می رود"خیلی خوشاینده. من که خوشحال می شوم فرو ریختن دیوار کج باور آدم ها را ببینم. شما به دل نگیرید. من لابد مرض دارم.
چی میگفتم؟ چقدر باید سخت باشه؟ آره برای شمایی که به ندیده ها و تجربه نکرده هات بیشتر از واقعیت ملموس و مادی اعتقاد داری، باید روبرو شدن با واقعیت سخت باشه. برای شمایی که دروغ را راحت تر از حرف زاست می پذیری، تجربه فرو ریختن دیوار کج باورهای کج اسان نخواهد بود راستی اینها را نگفتم که زیرپوستی اشاره کرده باشم باور من درسته، من رفتم و دیدم، من تجربه کردم و اندوختم، و باور من دیوار صافه که کنار کوچه حقیقت رفته باشه بالا. نه جانم. اینطورها هم نیست. من فقط فرو ریختن دیوار را تجربه کردم. زیاد جالب نبود. آوارش حقیقتا سنگین و صدای فروپاشیدن گوشخراش بود. این فقط ایمان نیست که دود می شه. زمان و عمرماست که به پای این اتفاق دود می شوند. به خودت می ایی و می بینی که راه عمده را رفته ای و باقیمانده چیز دندان گیری برای شروع دوباره نیست. که ای کاش ایمان می ریخت و می پاشید ولی ما فرصت ساختن و بلند شدن را هنوز در انبان داشتیم. بدی و سختی اش همین جاست. دیگه وقتی برای اختراع دوباره چرخ باقی نمی مونه.