خوب دوستان عزیز
نزدیک عید شده و همگی مشغول به امور عید هستید. خوش به حالتون و بهترین غذاها شام شب عیدتون.
ما بی عید و شام ها را یک مدت به حال خودمون بگذارید تا با کابوس های روز و شب مون به تفاهم برسیم.
یک نویسنده موفق باید قبل از اینکه از حال خرابش مایه بگذاره، از درک و فهمش بهره ببره و گرنه بهتره بره پی کارش.
یک حساب سرانگشتی کردم دیدم دو ماه دیگه بیشتر وقت ندارم و صد عنوان کتابی که حداقل باید یک نگاه بهشون انداخته باشم.
یک دفاع از پروپوزال هم دارم با زبانی الکن و قلمی لغزان که به سان زخمی ناسور خوب شدنی نیست که نیست.
شب ها هم توان خواب خوش با کابوس های جنگ سرد و گرم از من گرفته شده، بمباران تهران با بمب اتمی کم بود، دیشب باید غصه سئول را هم میخوردم که از پیونگ یانگ براش تحفه هسته ای فرستاده بودند.
فهمیده ام که هر وقت از خودم نا امید می شوم از این خواب ها می بینم. دیشب که اوضاع خراب بود، شاهد انهدام سئول بودم، حالا چرا اونجا خدا می دونه!
پس بیائید یک مدت بی خیال "راقم سطور فوق" بشوید و ولش کنید.
راستش حالش خوب نیست. سرش درد می کنه و حوصله نداره. خسته است و به نسبتی مساوی از همه چی بیزار. حتی از انگری بردهای کوچولوئی که برای خودشون می پرند و با رنگ قرمزشون حال آدم را جا می ارند. یا کفشدوزک هائی که هول کرده اند بهار آمده. آمده اند بیرون به هوای بهار، سرمای هوا فلج و بیهوش شون کرده. ولو شده این ور و اون ور. بهشون می گم زود بود. اینجوری زیر پا له می شید اما باز هم میان و می افتن. لیدی باگ های بدبخت.
زندگی سخته و دانستن رنج. خوشی یعنی غفلت. دنیا یعنی غم. بودن یعنی تغییر و تغییر یعنی نبودن.
"ما هیچ ما نگاه"
پی نوشت: اگر ادامه به نوشتن بدهم کمترین ادعائی که می کنم این خواهد بود که ادبیات فارسی مدیون فرهنگ اساطیری یونانه. دوست داشتید بدونید با چه وطن فروشی روبرو هستید؟