Movies, Chocolate and Hot Tea

The title is not responsible for the blog content.

Movies, Chocolate and Hot Tea

The title is not responsible for the blog content.

Movies, Chocolate and Hot Tea

توضیحی وجود ندارد. آنچه در پی می اید همه تفسیر است.

برای درخواست رمز لطفا آدرس ای میل یا وبلاگ معتبر خود را در کامنت خصوصی قید کنید. البته تضمینی نیست که رمز برای همه ارسال شود. وبلاگ تازه تاسیس هم قبول نیست.
Sexism, Racism, Ageism and Homophobia
Are not welcome in this area

بایگانی

۷۸ مطلب با موضوع «گذشته ها» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۴۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ مهر ۹۵ ، ۰۶:۲۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۴:۲۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۱

هر وقت دلم خیلی می گیره و کاری برای انجام دادن ندارم از سرعت بالای اینترنت استفاده نابه جا می کنم و بعضی از قسمت های سریال وضعیت سفید را از بوتیوب می بینم. 
بعضی از برنامه های تلویزیونی هستند که آبروی نداشته صدا و سیمای نکبت را حفظ می کنند (کسی هست به صفت نکبتی که من به کار بردم اعتراضی داشته باشه؟) نمی دونم شاید گاهی حضرات اجازه می دهند که اتفاق معقولی در این حوزه بدبو بیافته. وضعیت سفید هم تا حدودی باعث می شه یادمون بره که صدا سیما چقدر بده.
البته طبق روال عادی و بیمار گون ساخت  همه سریال های صدا و سیما، وضعیت سفید هم سرانجام درست و درمونی نداره.  قسمت پایانی به شدت ماست مالی شده است. بعضی از هنرپیشه ها نیستند و معلومه کل ماجرا به زحمت سرهم آمده تا قبل از ماه محرم بساط سریال برچیده بشه. مشکل هم فقط این نیست که داستان در جای بیخودی به پایان می رسه. احتمالا دیگه بودجه نبوده، حوصله ها سررفته بوده و  از این دست داستان هایی که همیشه باعث می شوند یک جای کار لنگ بزنه.  بعله با همه خوبی اش وضعیت سفید هم از آشفته بازار صدا و سیما بی بهره نیست.
داستان سریال برای من جذابه و دوستش دارم. شیرین داستان من را یاد یکی از دوستان دوران راهنمایی می اندازه که سالها است ازش بی خبرم. یعنی خبر که دارم اما دیگه با هم دوست نیستیم. در واقع ایشون از من بی خبر هستند چرا که من عددی نیستم.  این دوست سابق از وبلاگ نویس های قدیمی بود. ازنسل پرشین بلاگ سال 1380. الان کارش بالا کشیده و کتاب چاپ می کنه. داستان های خیلی دقیق و بی غلطی می نویسه و ...بقیه بماند خوش به حالش.
قبلا هم طی یک پست دلگیر دیگر به ایشون اشاره کرده بودم و احتمالا الان از فرط حسودی است که مجددا به یاد دلخوری ذهنی خودم از ایشان افتاده ام. از قضا یکی دیگر از دوستان قدیمی که هم من را می شناخت و هم سوژه دلخوری مرا،  پیدا شد و پیام خصوصی ای برام گذاشت که حالم را از این رو به آن رو کرد. کاش اون دوست قدیمی که حدس می زنم کی باشه دوباره بیاد و اینجا را بخوانه. اصلا دارم این پست را برای اون دوست می نویسم. کاش آدرس ا زخودت گذاشته بودی دوست قدیمی....


برگردیم به دوست اول. از یک جایی به بعد ایشون پرشین بلاگ را لایق ندونستند و در ورد پرس شروع به ادامه فعالیت وبلاگ نویسی کردند. در همان جا بود که خاطره ای به اشتراک گذاشتند از همان دوران موشک باران سوژه سریال وضعیت سفید .  آن زمان که  به اجبار رفته بودند نوشهر و در مدرسه ای در همان حول و حوالی درس می خوانند. خاطره مربوط به ماجرا پسری از آشنایان بود جرات به خرج داده و  تا پای اقرار به عشق پیش رفته بودند اما با پرخاش ایشون رمیده بودند. داستان هنوز در دهنم هست و همخوانی داستان امیر و شیرین سریال وضعیت سفید همیشه من را یاد ماجرای دوست سابقم می اندازه. همون نوجوان ها، همان زمان، همان داستان و همان عاقبت. 
یکی جای سریال هست که همه رفته اند سیزده به در. از یک جای داستان یک پسربچه می اد بیرون که همه را با پیش بینی های خودش می گذاره سرکار. برای شخصیت های داستان حرف های پسر بچه خیلی خنده داره و در حد یک شوخی شیرینه اما ما که بیست و خرده ای سال بعد نشسته ایم و سریال را می بینیم دستمون میاد که بچه زیادی هم مزخرف نمی گه.  پسر بچه پیش بینی می کنه آخر عاقبت صدام پنهان شدن در سوراخ موشه، حاج خانوم قصه می ره کربلا، فلانی بعد از بیست سال خونه دار می شه، این یکی ارتقا شغلی پیدا می کنه و اون یکی کار و بارش سکه می شه. برای شیرین هم پیش بینی می کنه که تو دکتر می شی. مثل دوست من که دکتر شد و سالها بعد عاشق دوران موشک بارانش را در مجلس ختمی دید با سر وضعی نه چندان خبر دار از احوال خوب. می دونم که امیر قصه در واقع ارادتی است به داستان نوجوانی خود کارگردان  و من هزار بار درمانی را که این کارگردان متواضع به من پیشنهاد می کند ترجیح می دهم به ..... چرا که  حمید نعمت الله بهتر از هر مسکن و آرام بخشی می توانه به ذهن افسرده من تلنگر بزنه و مالیخولیای گذشته آمیخته با حسرتم را شیرین کنه. 
کاش از امثال نعمت الله ها در این ممکلت بیشتر بود  تا من که کارگران و فیلمنامه نویس وضعیت سفید و بوتیک را به خیل نویسندگانی که همه مثل هم می نویسند و فکر می کنند نویسنده هستند، ترجیح می دهم دهنم بسته می شد و اینقدر شکوه نمی کردم. 

 برگردیم به شیرینی که دکتر شد و امیری که سر از دنیای هنر در آورد. نعمت الله از این پیش بینی های شخصیتی در آثارش زیاد داره. گل شیفته ی فیلم بوتیک یادتون هست؟ کی می توانه سکانسی قشنگ تر از فروپاشی روانی اتی روی پل عابر پیاده را به تصویر بکشه؟ سکانسی شدیدا منطبق با سرنوشت هنرپیشه اش. چقدر تلخ و چقدر واقعی.

پی اس: اگر یک نفر باشه که توانسته باشه از یک گیتاریست خوشگل هنرپیشه بکشه بیرون، نعمت الله است. شاهدش هم روزمه اسفبار کلزار.
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۲۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۳

از وقتی تنها شده ام تنظیم زندگی ازدستم خارج شده و یک ریزه قاطی کرده ام. رسما از ساعت شش شب به بعد هیچ کار مفیدی ازم سر نمی زنه و اگر کاری هم بکنم در کمال بی دقتی انجام می شه، پس بهتره که کاری نکنم. امروز برای اولین بار مطلبی که اینجا نوشته بودم به واسطه بی دقتی یک دفعه غیب شد. صفحه مدیریت سایت بیان هوشمندی قابل توجهی داره و دست آدم را در حنای چه کنم باقی نمی گذاره. اولین باری بود که این اتفاق می افتاد. حیف نوشته خوبی می شد. در عوض الان بعد از صرف شش ساعتی که به جلسه و صحبت گذشت، برگشته ام تا از روزگاری بگم که در کمال سرخوشی روزهای زوج هر هفته می رفتم باشگاه هدیه. این مجموعه ورزشی در واقع یک خونه سه طبقه بود که یک کم در معماری اش دست برده بودند و به یک مجموعه ورزشی کوچک تبدیلش کرده بودند. طبقه زیر زمینش سالن بزرگی بود برای ایروبیک پیشرفته، طبقه وسطش پر از دستگاه های سرهم بندی شده وطنی بدن سازی بود این دستگاه ها با اون چیزی که به اسم دستگاه بدن سازی می شناسید خیلی فرق داشتند، فکر کنم سرمربی باشگاه که اسمشون خانم هدیه معلم بود آنها را طراحی کرده بود و مخصوص اونجا ساخته شده بود. یک کم شبیه به دستگاه های شکنجه قرون وسطایی بودند و سنگین ترین وزنه شون از سبکترین وزنه دستگاه های معمولی سبک تر بود. طبقه آخر نصفش مخصوص ایروبیک مقدماتی بود بقیه اش به دستگاه های کاردیو مجهز بود. که غیر از سه تا البتیکال بقیه شون تردمیل های عهد بوق بودند. نوار نقاله ای برای راه رفتن های بی حاصل. با یک دگمه روشن و خاموش اگر هم تصمیم می گرفتی که سرعت راه رفتن ات را به دو نزدیک کنی، یکی بهت نزدیک می شد تذکر می داد که ندو. یک سری غلطک هم بود برای رفع چاقی موضعی که مشتری زیاد داشت. یک ربع این ور، یک ربع اون ور. همیشه هم کسی بود که در حال تکرار مزخرف ترین حرکت ممکن برای رفع چاقی پهلو شکم و بغل ران باشه. که فرد مذکور اگر اون تلاش را برای هر کار دیگری صرف می کرد، قطعا نتیجه بهتری می گرفت. به نظر ظاهرا همه چی خوب می آمد. سرمربی مسئولی داشت که مرتب برنامه می ریخت و حرکت ورزشی جدید از خودش ساطع می کرد. مدام برنامه ها به روز می شد و مربی ها با روند غیر قابل پیش بینی مدام عوض می شدند. طوری که حرکات ملال آور و تکراری نبود.  باشگاه بسیار شلوغی بود. من از شهریه ماهی شانزده هزار تومان شروع کردم و فکر کنم آخرین باری که پول دادم چیزی حدود هفتاد و پنج هزار تومان بود چهار سال قبل. 
یادش به خیر، یک زمانی تبلیغ این خراب شده را زیاد می کردم. به همه دوستانم توصیه می کردم که یک بار امتحانش بکنند. به نظر نافع روح و روان می امد اما این نافع روح و روان به هزار و یک دلیل برای من در ماههای آخری که آنجا می رفتم به مکان شکنجه  جسم و جان تبدیل شد. من هم فاتحه اش را خواندم. سخن بسیار است. براتون خلاصه اش می کنم که همین الانش هم فکر می کنم این مزخرف ترین نوشته ای است که از من ساطع شده
1- ماده اثیری در هوای آنجا پخش بود که جنونی مخوف به نام مانکنومانیا را به همه انتقال می داد. این جنون توهمی را در ذهن همه ایجاد می کرد که ما با گوش جان سپردن به دستورات خانم معلم همگی مانکن خواهیم شد و در کمال صحت و سلامت جنیفر لوپز را از میدان به در خواهیم کرد. با باسنی های قلمبه و شکم هایی تخت. بدون ذره ای چربی
2- استشمام این ماده بعد از یک سال،  فرد را به نوعی حالت روحی مبتلا می کرد . فی المثل شخص مبتلا سرمربی به شکل اولیا الله می دید با کراماتی در جیب. شاید باور نکنید اما یک بار کرامت ایشان را رسما مستند کردند و زدند به دیوار که همه ببینند. 
3- در حالت خفیف تر، این ماده به شخص استشمام کننده این توانایی را می داد که با نگاه حدود اندام بقیه را چک کرده، تازه واردین را جدا کرده و بر اساس ظاهر طبقه بندی کند. فرد مذکور با استشمام این ماده قادر بود  اضافه وزن  شخص تازه وارد را به صورت کاملا ذهنی اما دقیق محاسبه نموده و نتیجه را با دقت بی نظیر پشت سر فرد مورد نظر به بقیه گزارش کند. این گزارش شامل وضعیت تاهل فرد و تعداد بچه هاش هم می شد. 
4-  غیر از اون ماده اثیری چیزی در چایی باشگاه می ریختند که در جا فرد مصرف کننده را به کارشناس ارشد تغذیه تبدیل می کرد با سابقه ای تقریبا پنج ساله. مصرف بیش از حد این ماده از شخص مصرف کننده کارشناس سیاسی، کارشناس ارشد علوم انسانی و دکترای مطالعات فرهنگی می ساخت. 
5- فکر می کنم قندی که با این چایی مصرف می شد به اکسیری آلوده بود که در بعضی افراد منجر به واکنش بسیار غریبی می شد. این اکسیر از یک مهندس عمران  که کارشناسی ارشد مدیریت منابع آبی را در یک جیب و هزار خاصیت علمی دیگر در جیب دیگرش داشت، عالمی بیرون داد با اطلاع جامع به علوم خفیه. ایشان در عرض چند سال شاگردی و کسب علم از محضر سرمربی به تمام اسرار مگوی فراماسونری و پشت پرده سیاست آمریکای جهان خوار آشنا شده بودند و رموز کشف می کردند. البته الان یادم آمد که ایشون قند مصرف نمی کردند ولی از اون چایی می خوردند یک کم هم نسکافه می ریختند داخلش. پس ماجرا یک چیز دیگه بوده. 
خلاصه کنم که در آخرین روزی که به امید سلامت بدن به آنجا رفتم، سلامت ذهنم را در خطر دیدم.  این بود که تصمیم گرفتم عوض جنیفر لوپز، کوئین لطیفه بشم. منتهی قبل از اینکار در جواب کسی که اصرار داشت بهم ثابت کنه  ثبات زندگی خصوصی در گرو چه امر مهمی است و اگر به خودم نرسم شوورم می ره یک زن دیگه می گیره،  یک " به درک" جانانه گفتم و خودم را از جایی که همه به امر Fat Shaming هم مشغول بودند نجات دادم. 
واقعا که روانتون شاد. 

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۰۴:۴۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۹