Movies, Chocolate and Hot Tea

The title is not responsible for the blog content.

Movies, Chocolate and Hot Tea

The title is not responsible for the blog content.

Movies, Chocolate and Hot Tea

توضیحی وجود ندارد. آنچه در پی می اید همه تفسیر است.

برای درخواست رمز لطفا آدرس ای میل یا وبلاگ معتبر خود را در کامنت خصوصی قید کنید. البته تضمینی نیست که رمز برای همه ارسال شود. وبلاگ تازه تاسیس هم قبول نیست.
Sexism, Racism, Ageism and Homophobia
Are not welcome in this area

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

داشتم دریدا می خواندم و پرتقال پوست می کندم که شنیدم یکی داره در دفتر را باز می کنه. ایمی جین بود در شمایلی به شدت FEMME FATAL، عین خود باربارا استانویک با موهای بور شده تقلبی. یک کت سیاه خال خالی پوشیده بود و کلاه بره سیاه گذاشته بود سرش. البته ورژن اوبیس باربارا.... بگذریم. 
پشت سرش خود حضرت یوسف ایستاده بود به تمام قد. زیبا و ماورائی. گیرم با اورکت جین و شلوار نخ نما. ریش خوشگل و چشم هائی نافذ. که والله زلیخا حق داشت! به خداوندی خدا که حق داشت. انگشت که سهله مچ دستمون را هم با اون چاقوی آیکیا از بیخ می بریدیم حالیمون نمی شد!
ایمی جین در آمد که:  هانی، من با شاگردم قرار دارم اشکال نداره ما با هم اینجا جلسه مون را داشته باشیم؟
دفتر مال من و ایمی جین و آلیسونه. تو این دوسال ایمی جین چهار بار آمده دفتر. یک بار که وسائلش را بچینه، یک بار که خریدهای پستی اش را چک کنه، یک بار سگش را بیاره من ببینم باهاش بازی کنم، یک بار هم الا بختکی. 
حالا خودمونیم ایمی جان، آلیسون که با شاگردهاش مدام قرار می گذاره من را اول کار از دفتر شوت نمی کنه بیرون. والله این داستان یوسف و زلیخا با درهای بسته هم به جائی نرسید. قدرتی خدا بوسف از در بسته هم گریخت. ولی خوب دیگه...نمی شد. پرتقال پوست کنده و پوست نکنده به بهانه شستن دستم و زدودن خون دل رفتم بیرون.  یک ربع بعد برگشتم باربارا و یوسف رفته بودند. 
امان از زیبائی های ملکوتی. 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۲۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۲۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۱۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۵۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۰۲

خوب مثل اینکه شکر زیادی خوردن و حرف از ننوشتن زدن به من یکی نساخته. دوباره باید فیتیله شعور را بکشم بالا. 
از همه دوستانی که علی رغم ناز و ادای مسخره من هنوز به اینجا سر می زدند و برام پیغام می گذاشتند ممنونم. باید برگردم و خودم را برای ماراتون نوشتن آماده کنم. رمز همون رمز قبلی است و نهضت ادامه دارد. فقط ممکنه به کامنت ها نرسم جواب بدهم که خوب شما درک خواهید کرد که مسئله فقط وقته و گرنه ما کجا و بی وفائی. بگذار هر چی کلنگ هم هست از آسمان بیافته پائین. 

خوب حالا براتون می گم که...

همون روزی که گفتم دیگه تعطیل، انقدر به خاطر مسائل عدیده تحت فشار قرار گرفتم که هوش و حواسم مخدوش شد. کلید را تو خونه جا گذاشتم و با خوشی در را زدم به هم. موندم پشت در. به صاحبخونه پیغام دادم بیا و لطف کن و در را برای من باز کن. جواب آمد که ساری ی ی ی من رفته ام اور سیز تا دو هفته دیگر هم بر نمی گردم زنگ بزن لاک اسمیت. زنگ زدم لاک اسمت گفت 120 دلار. تازه باید بیام قفل را ببینم. داشته باشید که برای من یک دلار هم یک دلاره و می توانم سه هفته با صد و بیست دلار زندگی کنم. رفتم پیش دوستان. یوتیوب را شخم زدیم و راه های مختلف ورود به خانه را سنجیدیم. هیچ کدوم جواب نداد.  دستمون هم آمد که دزد بودن و در بسته باز کردن هم مهارت می خواهد. همینجور الکی نیست. تازه نصفه شبی به خاطر اینکه بچه نکبت همسابه اسباب بازی های مخصوص برف بازی اش را با سخاوت ولو کرده بود تو حیاط پشتی، روی یخ آنچنان لیز خوردم که دو متر شوت شدم هوا و مثل بمب افتادم زمین. کف دستم جر خورد، کمرم تاب خورد و از ترس شکستن قبض روح شدم! فردای اون روز با تلفنی که  کامی به ارنست زد، یک قفل ساز پیدا کردیم که مثل بقیه دزد سر گردنه نبود و کاری را که بقیه ادعا می کردند کم کم 120 دلار هزینه داره با هفتاد و پنج دلار راه انداخت. تا دو روز هم انگشت های دست راستم باز نمی شد و کمرم هم برای خودش  تا مدتی درد می کرد. 
البته در این میانه دستم آمد که این غربی های از خاله بازی کم ندارند. همون روز اول همه عالم فهمیدند که چه بلائی به سرم آمده. کلی هم متلک شنیدم که بی حواسم و شوتم و چرا کلید یدک را زیر گلدون یا  تو آفتاب گیر قایم نکرده ام. اصلا چرا یکی ور نداشتم بگذارم تو دفترم. البته ده تا پیغام هم از دوستان گرفتم که شب پا شو بیا پیش ما. این قسمتش خوب بود. از اون ده نفر نه نفر به شدت دلخور شدند که چرا بهشون زنگ نزده بودم. 
حالا قفل خونه یک ریزه از تنظیم در آمده. میدونم که تامی میاد و برام هزینه میکنه. من هم خودم را آماده کرده ام که برم تو شکمش و بهش بتوپم که تو که خبر مرگت بیست تا مستاجر داری، چرا یک نفر را نگذاشتی به امورات خونه ها برسه؟ چرا به من نگفتی می خواهی بری اسپرینگ برک؟ خوب من هم حواسم را جمع می کردم! البته بماند که بابای همون بچه نکبت دو روز بعدش به من گفت که کارهای تامی را اون انجام می ده. احتمالا کلید هم داشته. هر چقدر ارنست فرشته بود تامی هیولا است. برای سال دیگه یکی از آپارتمان های دانشگاه را رزرو کردم. شیک آفتابگیر، بزرگ و با همه مخلفات یک آپارتمان حسابی. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۷