Movies, Chocolate and Hot Tea

The title is not responsible for the blog content.

Movies, Chocolate and Hot Tea

The title is not responsible for the blog content.

Movies, Chocolate and Hot Tea

توضیحی وجود ندارد. آنچه در پی می اید همه تفسیر است.

برای درخواست رمز لطفا آدرس ای میل یا وبلاگ معتبر خود را در کامنت خصوصی قید کنید. البته تضمینی نیست که رمز برای همه ارسال شود. وبلاگ تازه تاسیس هم قبول نیست.
Sexism, Racism, Ageism and Homophobia
Are not welcome in this area

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

خودشناسی

چهارشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۴۸ ب.ظ

پروانه خانم که مثل نامشون ز سخن پروایی  ندارند من را در بازی وبلاگی "خودتان را چقدر می شناسید" شرکت داده اند. به خاطر این موضوع که ایشون جایگاه خاصی در دل بنده دارند و من همیشه به قدرت قلم نقاشی شون غبطه خورده ام، در این بازی شرکت می کنم و محض گل روی کسانی که از وبلاگ ایشون به این آدرس می رسند رمز هم روی این نوشته نمی گذارم.  

چی بگم...سالها قبل در یکی از نوشته هایم که از سر و رویش جنون ناشی از واماندگی در کار رساله نویسی می چکید شمایان را با صورت های گوناگون کامشین آشنا کرده بودم. کماکان آن کامشین های رنگارنگ در کله من حضور دارند و خودآگاهی مسخره من را ورز می دهند و از این شکل به آن شکل تغییرش می دهند. پیش خودمان باشد که حین این عملیات صورت های دیگری هم به کامشین های قبلی اضافه شده که شرح و توصیفشان فقط مایه شرمندگی است و بس. 

اما بگذارید از یکی از وجوه تازه کشف شده پرده بردارم. اخیرا دستم آمده که نقطه اشتعال من بسیار پائینه و به آسانی شعله می کشم. این ماجرا هر دو جنبه فیزیکی و غیر فیزیکی را در خودش دارد. بنده اگر دو سه دقیقه در آفتاب بمانم جوش می آورم و اگر کار به نیم ساعت بکشه جز خاکستر از من چیز دیگری پیدا نخواهید کرد. جدا از شوخی من زیر آفتاب که باشم دچار بیماری های جورواجور می شوم. پوستم ور می آد، سردرد می گیرم، و از انرژی و توان می افتم. اگر خودم را به موقع به سایه نرسانم کمترین کاری که ازم سر خواهد زد فریاد کشیدنه. باور کنید اغراق هم نمی کنم*. اما جنبه غیرفیزیکی این قضیه یعنی پائین بودن نقطه اشتعال با خودش  حقیقت تلخی را به همراه دارد. من زود جوش می آرم و هیولای درونم را نمایان میکنم. سالهاست که سعی دارم این اژدهای بی شاخ و دم را مهار کنم و شاید تا حدودی به موفقیت دست یافته باشم چون گاهی اوقات صبوری بی نظیری از خودمون به منصه ظهور می گذارم اما شما بخوانید و باور نکنید. 

یکی از عواملی که باعث می شه به تمرینات خودم برای مهار هیولا ادامه بدهم این حقیقت ناخوشایند است که بنده این صفت را از مادربزرگ پدری به ارث برده ام. ایشون هم این اخلاق ناپسندیده را در کنار سایر سجایای اخلاقی غیرحمیده نگاه داشته بودند که الحمدالله بنده از بقیه آنها محرومم. من هیچ علاقه ای به مرحوم مادربزرگم نداشتم و از همان بچگی از تصور اینکه شبیه به او به حساب بیایم مو بر تنم سیخ می شد. پیش خودمون بمونه که هر کاری از دستم برآمده برای زدودن شباهت های ظاهری با او به خرج داده ام. حتی حاضر شدم پنج ساعت-بعله درست خواندید- پنج ساعت برم زیر عمل و سه ماه درد بکشم تا از شر عوارض جانکاهی که ژن به ارث رسیده از ایشان در من به جا گذاشته بود راحت شوم. الان هم اگر این ایراد بزرگ با جراحی برطرف شدنی بود هزینه هایش را به جان می خریدم، اما وقتی از درمانگر و مشاور کاری در این زمینه بر نمی اد تیغ جراحی چه کار می خواهد بکنه. خدا بیامرزدش اما هر وقت یادش می افتم حالم بد می شه و هیولای درونم بیدار می شه. 

دلم می خواست کنترل انرژی عجیبی که هیولا به من می بخشه در دستم بود. وقتی هیولا بیدار می شه اعمالی از من سر می زنه که در حالت عادی حتی از فکرش هم به خنده می افتم. می توانم در آن حالت بی وقفه بدوم بدون اینکه نفسم بند بیاد، وسائل بسیار سنگین را جا به جا کنم، به اندازه خانه تکانی دم عید کار کنم و در عین حال ذهنم را مشغول نگه دارم و برای کسی که هیولا را بیدار کرده نقشه ها بریزم. این ها را بگذارید کنار عکس العمل بسیار کندم در مواقع دیگر که عصبانی می شوم اما هیولا بیدار نمی شه. در این گونه مواقع به شدت passive agressive می شوم و نمی توانم فعالیت فیزیکی خاصی از خودم بروز بدهم. این حالت هم خوب نیست اما خوب  متاسفانه بیدار شدن اژدها دست من نیست. 

من در بهترین حالتم در حال کنترل هیولا هستم و این کار خیلی خسته کننده است. به محض اینکه افسارش را ول کنم دیگران از اطرافم فرار می کنند و برای آدم تنهایی مثل من ازدست دادن همین تعداد معدود همراه و آشنا خیلی سخته. Passive Aggressive شدن هم چاره کار نیست چون بازهم هیچ کس از چنین آدمی خوشش نمی اد. 

این صحبت ها جلوه ای بسیار درونی دارند و اگر بخواهم از خودآگاهی بیرونی خودم بگویم خیلی ساده می شه نوشت بنده وصله ناجورم. امروز فکر می کردم وصله ناجور بودن هم از عوارض ظهور و غیبت هیولا است. یک بار بنده خدایی** به من گفت که من جلوه زنده پولینا الکساندرونا پراسکوویا ی رمان قمارباز نوشته داستایفسکی هستم. نمی دونم منظورش این بود که تعارف بارم کنه یا فحشم بده چون من قمارباز را نخوانده ام. 

به رغم  این حرف ها، من قادر هستم روزی بیست کیلومتر راه بروم و نمیرم، شصت کیلومتر بدون وقفه رکاب بزنم و بازهم نمیرم، یک لباس را به مدت ده سال برای تمام مهمانی های هفتگی بپوشم و غمم هم نباشه، بعد از مهمانی همه ظرف ها را در ظرف چهل و پنج دقیقه بشورم، جوری برای کسانی که خاطرات تکراری خودشون را برای بار هزارم تعریف می کنند قیافه بگیرم که انگاری بار اولمه که آن مزخرفات را می شنوم، و در عین حال گوشم به افاضات کلام بقیه باشه و در ذهنم آنها را تحلیل و غلط گیری کنم. وقتی کسی حرف می زنه در ذهنم حرف هاش را ویرایش می کنم و به انگلیسی ترجمه می کنم. غلط های ویرایشی را می شمارم و منتظر می شم که فرصت مناسب پیدا کنم و با یادآوری اشتباهاتش حالش را بگیرم(شما از این کارها نکنید.) وقتی در ماشین نشسته ام و منتظرم که راه باز بشه یا به مقصد برسیم پلاک تمام ماشین ها را در ذهنم به هفت تقسیم می کنم و اگر ماشینی پیدا بشه که شماره اش به هفت تقسیم بشه جیغ می زنم هورررا*** و به کامی اصرار می کنم که "نگاه کن! نگاه کن! شماره اش به هفت تقسیم می شه! همین کار باعث شده نتوانم رانندگی یاد بگیرم چون عوض دادن حواس به رانندگی چشمم مدام دنبال پلاک ماشین ها است. می خواهم عوض پلاک ماشین شماره تلفن ها را به هفت تقسیم کنم تا بلکه بتوانم بالاخره تصدیق رانندگی بگیرم. اگر شماره ای دم دستم برای تقسیم کردن به هفت نباشه خودم یک عدد حداقل بیست و پنج رقمی روی کاغذ می نویسم و به هفت نقسیمش می کنم. تا شما بیایی و آن عدد را وارد ماشین حساب کنی من باقیمانده اش را به دست اورده ام. 

 خوب دیگه بسه یک دراکولای خسته که دستاش زخم و زیلی شده که دیگه اینقدر حرف نداره. 

* سال گذشته در تبریز این اتفاق افتاد. 

** من به این آدم کراش وحشتناکی داشتم. 

*** در سالهایی که نیروی انتظامی به ماشین بنز الگانس مجهز شده بود این نکته توجه من را به شدت به خودش جلب کرده بود که شماره پلاک این ماشین ها جملگی به هفت تقسیم می شوند. بعدا که ماشین های فوق غیب شدند و جاشون را به آشغالهای داخلی دادند صحت تئوری توطئه من به شدت به زیر سوال رفت. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۰۷

نظرات  (۱۹)

به جز اون پلاک ماشین ها  که قبلا ها داشتم البته من دو رقم اخر رو با شماره های  کنار ایران مقایسه می کردم بقیه احوالاتت انگار منو توصیف کردی . افتاب رو که نگو من دیوانه میشم هر کی دوروبرم باشه رو تیکه پاره می کنم  . زود جوش اوردن و پیاده روی و ... 

 

 راستی به نظرم اون دلارهای توی یه سی دی هست که به کسی امانت دادی یا کسی بی اجازه از سی دی دونیتون برداشته 

اینقدر از کتابخونه من کتاب بی اجازه برداشته شده و برنگردوندن که اخرش به کتابخونم قفل زدم

پاسخ:
منجوق جان من و شما همزادیم باور کن. 

منم یه هیولای درون دارم که اکثرا هفته ای یکبار غرش میکنه ولی زود به خواب میره، هرچند سال یک بار بیدار میشه و وای به حال کسی که بیدارش کرده. 

منم دور و برم تعداد معدودی آدم هست چون حوصله ی دورویی و فیلم بازی کردنهای دیگران رو ندارم. بزرگترین نعمتی که دارم و ناجورترینشه اینه که راحت ذهن آدم ها رو میخونم و وقتی دارن با لبخند بهم دروغ میگن واقعا اذیت میشم. 

چه مغز فعالی داری. من همیشه از اعداد فراری بودم. چون از وقتی یادمه مادرم که از خرید میومد خونه هی مینشست و حساب کتاب میکرد و هی تکرار میکرد که فلان چیز فلان عدد شد، فلان چیز فلان قدر. بعد فرداش میگفت وای هفته ی قبل قیمت فلان چیز اینقدر بود، حالا اینقدر شده و .... 

من از شنیدن اونهمه عدد و رقم حالم بد میشد. الان هم از اعداد فراری هستم. 

پاسخ:
آره ...رافائل جان تحمل دورویی دیگران خیلی سخته. من هم واقعا از رفتار متظاهرانه آدم ها حالم بهم می خوره.
در مورد اعداد باید بگم من یک ریزه خلم...دنیا را هم به شکل عدد و رقم می بینم! همه چی برای من با مضربی از هفت تعریف می شه. 

جالبه چون من اولین عددی که توی ذهنم میاد ۳ و بعد ۱۳ هست. به شدت هم به ۱۳ علاقه دارم و حس میکنم انرژی خاصی داره. 

پاسخ:
:)
اعداد اول کلا خیلی جذاب هستند. من سه را به سیزده ترجیح می دهم. سیزده برای من خیلی بدقلق جلوه می کنه و بوی پلاستیک بازیافتی می ده.

خوب منم از هفت خوشم نمیاد به خاطر داستانهای تقدسش. یعنی هر چیزی رو که بداش داستانی از تقدس ساخته باشن ازش فرار میکنم. مثل هفت بهشت، هفت جهنم، هفت آسمان، هفت خوان رستم، هفت دلاور، هفت ....

پاسخ:
:)

منم تو خونه یکی از همین هیولا ها را دارم  امان از وقتی که بیدار بشه فقط باید دم دستش نباشم.

 

 

 

 

خدا را شکر که اهل وبلاگ خونی نیست وگر نه

پاسخ:
امیدوارم از نوشته من تعبیر زن ستیزانه نداشته باشید. 
کامی از روبرو شدن با هیولای درون من هیچ واهمه ای نداره که برعکس تشویقم هم می کنه که اجازه ندهم هیولای درونم ساکت بمونه

سلام

صبحتون به خیر

من آفتاب هر چقدر سوزاننده ترجیح میدم به سرما ،با اینکه میگرن دارم و آفتاب دیوانه ام می کنه و سردردهام رو صدبرابر ولی چون به شدت سرمایی ام ،از نور و آفتاب فراری هستم همیشه اما آفتاب هم حالم رو بد می کنه بنابراین من اگه بیرون برم فقط اداره هستم و اگه جایی نرم می تونم ماهها تو آپارتمان فسقلمون باشم(به جز دیدن مامانم) و اصلا هم دلم نگیره و عصبی هم نشم

 

من معمولا عادا دارم بیرون  توی راه چه درحال رانندگی و چه کنار راننده ،شماره پلاک همه ی ماشین ها رو حفظ کنم

معولا تو حیاط سازمان ما حدود 100 تا ماشین هست که من تقریبا همه رو حفظم و می دونم هر کدوم مال کردم همکاره حتی شاید اسم همکار رو ندونم ولی می دونم همونی که فلان قسمت مشغوله و مثلا 4 یا 5 ساله اومده یا مال فلانی هست که طبقه ی 6 کار می کنه و قبلا پراید شماره 0000 داشت

شماره پلاک تمام ماشین های ساختمون خونه مون و فامیلاشون هم که میان مهمونی رو هم حفظم ،شماره همسایه های ویلایی رو هم همینطور،تو کوچه مون یه ماشین غریبه ببینم سریع متوجه میشم ،شماره پلاک هایی تو خیابون ها می بینم که به حسین میگم عه این که جلومونه فلانیه ها میگه نه بابا میگم چرا مطمئنم و بعد می بینیم همون بوده و تشخیص پلاک ماشینش رو درست انجام دادم

من در کل زندگیم دوبار واقعا عصبانی شدم که بروز دادم بقیه اش نخواستم بروز بدم و الان که هیچی تو دنیا برام ارزش هیچی رو نداره که عصبانی بشم،غمگین میشم ولی عصبانی نه اصلا

 

کامشین جان به قلمت و سوادت غبطه می خورم

 

پاسخ:
سلام طیبه جان
نزدیک بود پاسخ کامنتت جا بمونه
می بینم که باید با هم انجمن زل زنندگان به پلاک ماشین را تشکیل بدهیم! 
سواد ما دیگه نم کشیده...نمی بینی که چقدر کم می نویسم؟

سلام

زن ستیز؟؟؟؟ من در برابر زنها اصلا یه تیز هم نیستم چه برسه به ستیز.

همسر مادر خواهر   خواهز زن  زن برادر دختهای داداشم دخترهای خواهرم  همکارهای سابقم  و این اواخر کامشین    اینها بهترین کسانی هستند که می توانم باهاشون همکلام بشوم

پاسخ:
سلام
خدا را شکر.
افتخار می دهید. 
خدا همه شون را حفظ کنه براتون. 

کامشین! واقعا عددها را تقسیم به هفت کردن خیلی کار سختیه! من تقسیم به دو را هم به سختی انجام میدهم:) خیلی ذهن فعالی داری. 

اگر به کسی کراش داشتم و بهم میگفت شبیه فلان شخصیت کتاب هستم، حتما میخوندم کتابه را، با توجه به اینکه کلا کتابخون هستی چرا نخوندی؟ 

واااای با اون قسمت که صحبتها را تو ذهنت به انگلیسی ترجمه میکنی؛) من هم میخوااااااااام:) راستی این پست آخری من را میخونی، جدای اصلاح ایراداتم که همیشه ممنونت هستم، خود پست را هم دوستداشتم بخونی 

پاسخ:
زری جان قمار باز را نخواندم چون من رمان خوان خوبی نیستم و از طرفی ترسیدم این شخصیتی که این بابا می گفت هیولایی قاتل زنجیره ای چیزی در این مایه ها باشه! 
چشم می خوانم و نظرم را می نویسم اگر دیدی تاخیر شد برای اینکه یک کم سرم شلوغه
۱۵ آبان ۹۹ ، ۱۵:۰۸ میله بدون پرچم

سلام کامشین عزیز

به نظرم این قضیه هفت را تا حالا رو نکرده بودی! سرعت انتقال بالایی می‌خواهد..

در مورد نحوه توفیقت در شنیدن خاطرات تکراری و رمز و رازهای لازم حتماً راهکار بده چون واقعاً گاهی در این مورد احساس میکنم کم میارم با اینکه خودم هم دستی بر آتش دارم! خیلی لازم و کاربردی است. 

پاسخ:
سلام میله جان
نه راستش در مورد هفت حرفی نزده بودم. به نظرم عقل سالم در این وادی نمی افته!
چشم یک پست در موردش می نویسم.
۱۷ آبان ۹۹ ، ۰۳:۲۸ من هم بهارکم

به نظرم حس وصله ناجور بودن حاصل جامعه ایه که به زور میخواد همه رو یک دست کنه. در این زمینه فکر نکنم شما مقصر باشید. ایا شما اون ور آب هم بودید احساس وصله ناجور بودن میکردین در بین دوستان؟

نکنه شما دختر دایی من باشید آخه توصیفاتتون از مادربزرگ پدری تون عین مادر بزرگ مادری منه. 

 امشب هیولای درون من بیدار شد و پسرمو بدجوری ازردم. نتونستم کنترل کنم خودمو. تا بیاد اجتماعی بشه و قوانین رو یاد بگیره من وحشی شدم رفته پی کارش. 

پاسخ:
در مورد وصله ناجور درست گفتی بهارک جون
سلام دختر عمه
بهارک جون غصه نخور. هیولا منظوری نداشته و پسرتون این را حتما فهمیده

اوه چه چالش خوبی بود منم می نویسم

 در مورد آفتاب منم همینطورم و کاملا درک می کنم

پاسخ:
واقعا زیر آفتاب تند بودن شکنجه است!

سلام و درود کامشین عزیز 

 

خیلی وقته میخونمت (و کمتر مینویسی شم از چشمم پنهان نبود) البته با وضاع و احوال این روزا و ... وضع مملکت داری آقایون ـ قابل فهمه ـ بهرحال ! 

 

ممنون برای این خودشناسی نویسی ک موجب شد تصویر ذهنی کاملتری از کامپشین حان رو برامون بتصویر بکشی و  رو کنی ! (از اون هیولاها کمابیش همه داریم)

بهت دوستانه پیشنهاد میکنم ک قمار باز رو حتمن حتمن بخونی !(اگر ب انگلیسی نخوندی ترجمه ی سروش حبیبی رو بخون) 

اما پولینا خانوم تو این رمان / پولینا از شخصیت‌های کلیدی این رمان با کاراکترهای مختلف داستان روابط مرموز و عجیبی داره  

زیادتر نمیگم ک خودت بخونی و امیدوارم لذت ببری

 

شاد و سلامت باشی 

پاسخ:
سلام جانان جان 
در تلاش هستم که به حال عادی برگردم. 
مهرداد داستان را تا حدودی لو داد
اما کتاب را می خوانم. هر کتابی که اسم مترجمش سروش حبیبی باشه خواندی است. 

سلام 

ممنونم که ما رو با صداقت با این هیولا آشنا کردی. در حالت عادی شاید هیولای خوبی به نظر نرسه اما خوب میتونه با هیولاهای به مراتب بدتر ما دوست بشه و خلاصه کلی با هم دیگه حال کنن و دهن ما رو هم سرویس کنن:))

درباره اون شخصی که تو رو به پولینا شبیه دونسته باید ببینیم منظورش از نظر ظاهری بوده یا خلق و خو. چون تا اونجا که یادمه دختر زیبایی بود اما خلق و خوی خوبی نداشت. دختری مغرور و خودشیفته بود و دائما کسانی که دوستش داشتند رو تحقیر می کرد. مثلا به شخصی که میگه عاشقشه و گویا خودش هم بهش تا حدودی علاقه منده ببین چی میگه:

"(پولینا)با خشکی و گفتی به قصد رنجاندن من،گفت: برای من چه فایده داشت که شما را به ته دره بجهانم؟ این کار هیچ دردی از من دوا نمی کند.مردن شما برای من بی فایده است."

کامشین جان، هر چه سریعتر هیولا رو بفرست سراغ این طرف:))

البته خیلی هم زود تصمیم نگیر،شاید اون برداشتی متفاوت از پولینای کتاب داشته باشه ها. 

خدا از گناهان همه ما بگذره.

پاسخ:
سلام مهرداد جان 
خوب شما هم از هیولات بنویس تا نشناسمش که نمی توانم بگذارم باهم دوست بشوند
فکر نمی کنم شخص مورد نظر من و پولینا را از لحاظ قیافه قرار داده باشه کنار هم. بیشتر همین اخلاق خوشگله پولینا بوده که به زعم او به من شباهت داشته. چی بگم والله
بعله انشالله خداوند ما را هم ببخشه
۲۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۲۱ سوسن جعفری

سلام خوشگلم. 

اول اینکه منم با اعدادم خیلی و مرض دارم توی اعداد به ۹ برسم. منم اعداد پلاکها یا شماره تلفن‌ها و شماره کارتها و خلاصه همه جور رقمی رو ساده کنم تا برسم به ۹. اگه شد مثل کسی که قولنجش رو شکستن حالم می‌خوش میشه.

* واقعا پارسال تبریز بودی؟ من بی‌وفام، تو دیگه چرا؟

پاسخ:
سلام سوسن جان
چه خوب  که حال عددی من را درک می کنی. 
من روزی نبوده که به یادت نباشم. 
بی وفایی نیست...خجالته. 
سفرمون به تبریز خیلی عجله ای بود و مسافرت سختی داشتیم.
بازهم می گم بی وفائی نیست خود خود خود خجالته. 

سلام کامشین جان

چقدر دلم برای نوشته هات تنگ شده بود و نمی دونستم!

عجب رک پوست درونتو برامون کندی! (خنده) 

من ازت ترسیدم. 

همسر خوبی داری. مشخصه واقعاً کامشین رو دوست داره. تمام و کمال و این قشنگه

پاسخ:
نسرین جون سلام 
هر وقت دلت تنگ شد به ما سر بزن

سلام کامشین بانو حالب شد برام تا الان فکر میکردم فقط منم که به اعداد کراش دارم نگو که کسای دیگری هم مثل من بودن و خبر نداشتیم (نه بابا یکم حالم بهتر شد فکر میکردم مشکلی چیزی دارم) منم هم به پلاک ماشبن گیر میدم مخصوصا به اون دو رقم تنهای سمت راستشون که بدونم از کدوم شهر هستن و هر پلاکی رو که ندونم سریع سرچ میزنم ببینم اهل کجاست بعد روی صدای تلویزیون حساسم سعی هم میکنم که حتما روی یک عذ فرد تنظیم کنم مثلا همون 7 یا 13 یا 27 مخصوصا 27 که برام یه معنی خاصی داره اما در مورد هیولای درونتون خیلی زیبا توصیف کردین و از خوندنش لذت بردم و کاملا تونستم ارتباط بگیرم و شمارو تصور کنم هرچند من خواننده جدید صفحه تون هستم و شناختی از شما ندارم اما امیدوارم در آینده بیشتر بشناسیم همدیگه رو. در مورد زیر آفتاب موندن هم بگم که من بر عکس شما افتاب رو دوست دارم هر چند آدم گرمایی هستم و از هوای خنک و سرد لذت خییییلی بیشتری میبرم اما از هر گل یخ بویی داره.
پاسخ:
سلام 
به نظر می اد خیلی ها به اعداد کراش دارند... همین جا خانم طیبه و خانم جعفری هم به این موضوع اشاره کردند. 
براتون رمز می فرستم. 

پسووردتو یادم رفته . یه سال پیش کامپیوترم سوخت نو خریدم پسوردهایی که سیو کرده بودم را ندارم. چندبار اومدم وارد نوشته ها بشم ، نتونستم.

پاسخ:
براتون می فرستم نسرین جون

سلام، 

مدتها بود نشده بود بیام سر بزنم و الان با خوندن این پست و توصیف هیولای درونت یاد داستانهای هری پاتر افتادم و لبخند میزنم، واقعا نمیدونم کجای این هیولا به کجای داستان شبیه هست، ولی مسلما شیرینی قلمت شباهتی به شیرینی قلم خانم رولینگ داره. اثبات این مساله هم همین بس که شماره پلاک ماشینها را تقسیم بر ۷ میکنی. واقعا سخت تر و عجیب تر از این چی میتونه باشه؟!:)

پاسخ:
سلام آسمان جان 
ممنون که برام پیغام گذاشتی. 
مقایسه من با خانم رولینگ بزرگترین تعریفی بود که می توانستم دریافت کنم. 

درود بر کامشین عزیز. همچنان منتظر ایمیل شما هستم🙂

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی